من یکی از آن دست ادم های همیشه دل نگران وورید هستم که اصطلاحا به آن دائم النگران میگویم. از نگرانی های اخیرم که میتوانم به بزرگ ترین آن ها اشاره کنم عفونت ریه ایی است که مادرم چندین هفته است با آن دست و پنجه نرم میکند و صدای سرفه هایش بد تر فلوت زدن پسر بچه ی همسایه بالایی نه تنها مرا آزار میدهد که هیچ بلکه روحم را نیز خراش می اندازد و میرود تاچند دقیقه بعد.. تنها تفاوتش با فلوت زدن همسایه ی بالاییمان است که بعد از چندین بار زدن پدر و مادرش را صدا میکند تا بیایند برایش کفی بزنند و خوشحال از اتاق بیرون رود.. و راحت بگذارد مرا .. حقیقتا نمیدانم این فلوت زدن یارو مرا خوشحال میکند یا ناراحت.. میگذارد چند دقیقه حتی برای چند دقیقه از هیاهوی همولوگ و وستیجیال بیرون بیایم و به ((یه گل سایه چمن سایه چمن...)) گوش دهم که صداای سرفه های مادر را نشنوم... اما نمیتوانم بگویم که صدایش را دوست دارم همین چند ساعت پیش بود که شروع کرده بود با صدایی نه چندادن خراشیده داد زدم "پدر سگ خفه شو"..
از دیگر نگرانی هایم اگر بگویم رفیق گرمابه و گلستان را از دست دادیم اینکه میگویم گرمابه و گلستان فکر نکنید که فقط طی روز های خوب وقت میگذراندیم ها...نه! منظورم این ست که حتی وقتی ناراحت بودیم هم اصطلاحا بُلشت میگفتیم.. نمرده.. بلکه زنده است اما مغزش را پر کرده اند از خزعبلاتی که.. و من چندین شب زار میزدم که تقصیر من بود ...
نگرانی دیگرم هم بخش عن_فورماتیک است که چند روز است مداوما فکر میکنم درباره ی معلولین ذهنی،کودکان اوتیسم و یارو هایی که بی دلیل و بی اراده سرشان را مداوما به دیوار میکوبند آنقدر که مجبور میشوند دستشان را ببندد چه بنویسم.. بلکه ساعت دو ظهر به(( خانه باز میگردیم))..
من نگران برادری هستم که کیلومتر ها دورتر از اینجا در پایتخت دود روز ها و شب ها دو شیف کار میکند بلکه بتواند عروس افاده ایی اش را با خانواده ی پر افاده ترش راضی نگه دارد که شب ها بگوید الناز خسته ام !
و قسم به خدایی که مرا افریدکه من خسته تر ام و دلتنگ ترت هستم : )